شد ۷ سال. از این ۷ سال فقط ۳ تا سالگرد رو پیش هم بودیم. دیروز از ته دلم خندیدم. سر جلسه تراپی بالاخره اونچه که نباید رو درباره عزیزانم به زبون آوردم و انگار یه زخم قدیمی رو دوباره باز کردم. با تمام وجودم گریه کردم. فحش دادم که چرا نمیتونم مثل بقیه مردم عادی باشم؟ چرا مغزم درست کار نمیکنه؟ چرا اعتماد به نفسم پایینه؟ چرا نمیتونم تمرکز کنم؟ چرا حالا که این همه مانع سر راهمون گذاشتن، چرا مغز من از بیخ یه جور دیگه عمل میکنه که نتونه با شرایط کنار بیاد. بعد دوباره گریه کردم. غذا خوردم. نقاشی کشیدم. محمد اومد. سر به سر همدیگه گذاشتیم. بغل کردیم. کادو رد و بدل کردیم. یا بهتره بگم کادو داد و من دست خالی بودم که فدای سرم. هوا بد بود. گرفته بود. سیاه بود. بعد یک لحظه دم غروب، رنگ نارنجی تمام خونه رو گرفت. عکس گرفتیم. فیلم دیدیم. غذای دم دستی خوردیم. دعوا کردیم. بحث کردیم. باز خندیدیم و آببازی کردیم و رفتیم خوابیدیم. امروز کادوم رو که بوی
بلوبری یا پلاستیک میده گذاشتم توی گوشم. کتاب گوش دادم. صبحونه خوردم. احساس خوشبختی و بدبختی توامان کردم و تصمیم گرفتم از خونه خارج بشم تا کادوش رو تحویل بگیرم. در نهایت خارج میشم؟ نمیدونم.
سالگردمون مبارک؟
ما دو تا موجود فاکدآپ هستیم که کنار هم در این دنیای فاکدآپتر دووم آوردیم و خندیدیم و پوستمون کنده شده و دیگه نمیدونیم قبل از این ۷-۸ سال چه جوری زندگی میکردیم. پس لابد سالگردمون باید مبارک باشه. به روزی که قراره دوباره برگردم هم فکر نمیکنم.
۹ سالگی این وبلاگ هم مبارکش باشه. این دیگه واقعا اتفاق مبارکیه. مبارکه چون ۹ سال تغییر و بالا و پایین شدن زندگی من رو توی خودش جا داده. رشد و تکامل و درجا زدنها و عقبگردهای تم #کلیشه_برعکس...
ما را در سایت #کلیشه_برعکس دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fsuspense3 بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 5:49